4 Designers

طراحی داخلی یعنی ترجمهی نیاز مشتری بر پایهی دانش، عشق و تجربه…
نشستی با چهار طراح داخلی
نوید خواسته – سارا فروتن
ایدهی اولیهی برگزاری یک گفتوگوی چهار نفره با حضور چهار طراح، اولین بار از طرف علیرضا شفیعی مطرح شد. جمع کردن چهار نفر از بهترینها دور یک میز، البته که کار چندان راحتی به نظر نمیرسید اما خوشبختانه این اتفاق افتاد. در یک غروب گرم و تابستانی ماه رمضان، همگی میهمان رستوران «رُمان» در خیابان مهستانِ شهرک غرب شدیم. گفتوگو با طرح موضوع بررسی وضعیت معماری و طراحی داخلی در کشور آغاز شد و در طول سه ساعت مباحثهی چهار نفره، مورد نقد و ارزیابی قرار گرفت.
نیازی به مقدمهی طولانی نیست و خودِ گفتوگو به شیواترین شکل ممکن، چالشهای پیش روی این حوزه را واکاوی میکند. پس تا پایان گفتوگو با ما همراه باشید؛
نوید خواسته: این روزها اظهار نظرهای بسیاری پیرامون وضعیت معماری امروز جامعه در رسانهها، همایشها و محافل مختلف معماری مطرح میشود که عمدتاً به موضوعاتی مشابه میپردازند. به نظرم در این بین، موضوع بسیار مهمی از قلم افتاده؛ مقولهی چالشبرانگیزی که کمابیش همهی طراحان و معماران حرفهای با آن دست گریبانند! اینکه؛ چرا در جامعهی امروز، همه، طراح و معمار داخلیاند؟!
از معماران داخلی صاحبنامی که تحصیلات این حوزه را پشت سر گذاشتهاند تا افرادی که صرفاً به دلیل خوشسلیقه بودن، خود را طراح و معمار داخلی مینامند! از کسانی که فقط کارهای کامپیوتری سهبُعدی انجام میدهند تا تأمینکنندههای متریال و محصولات ساختمانی و فروشندههای مبلمان و پارکت و کاغذ دیواری و…
پرسش اصلی اینجاست که؛ واقعاً معمار و طراح داخلی واقعی کیست؟ چه کسانی باید این کار را انجام بدهند تا اعتبار و آبروی این حرفه خدشهدار نشود و خطای مدعیان توخالی، پای حرفهایها نوشته نشود؟ آیا صرفاً تحصیلات عالیه کفایت میکند؟ آیا اصلاً کسب دانش آکادمیک در این رشته از بایدهاست؟ اصلاً در فضای رقابتی، معماری داخلی ما کجای دنیا ایستاده است؟
عبدالرضا محسنی: اتفاقاً این نکتهی ظریف و قابل تأملیست و فکر میکنم دغدغهی همهی طراحان و معماران داخلی هم باشد. در این 30 سالی که از عمر کار حرفهای و مستمر من در زمینهی طراحی، اجرا و آموزش میگذرد، همیشه سعی کردهام مطالبی را به دانشجوها منتقل کنم که نمونهی عینی آن قابل لمس باشد و در واقع دانشجو پس از پایان تحصیلات خود بتواند وارد بازار حرفهای کار شود و به شکل واقعی و کاربردی بتواند پروژهای را به ثمر برساند.
نوید خواسته: به این معنا که دانشگاهها و آموزشگاهها به جای ارائهی تئوریهای معمول، بستری را برای پرورش، رشد و بلوغ فکری دانشجو به وجود بیاورند و او را به سمت بازار کار حرفهای هدایت کنند…
عبدالرضا محسنی: این تئوریها به خودی خود بد نیستند به شرطی که در مسیر درست و هدفمند به دانشجو منتقل شوند. فرضیهها و تئوریهایی که برای دانشجو مفید واقع شوند و بتواند از آنها استفاده کند.
ما باید عبور کنیم! ما هنوز عبور نکردهایم و چون هنوز عبور نکردهایم، همه میشوند؛ معمار! همه میشوند؛ طراح!
به نظرم ما باید به افراد خوشسلیقهای هم که مدعی معماری و طراحی داخلیاند احترام بگذاریم! این یعنی «فهم اول». این آدمها، فهم اول را در خود دارند. شما اگر هوش ذاتی داشته باشید، در خانواده هم میگویند؛ ببینید که چقدر باسلیقه است! انتخابهای خوبی میکند! خوب میداند چه باید بپوشد و …!
حرف من این است؛ که اینچنین افرادی، فقط لازم است که در جهت درست هدایت بشوند و روی آنها سرمایهگذاری بشود. همین! یکی از همکاران من، حدود 10-15 سال پیش مقالهای منتشر کردند که به موضوع جالبی میپرداخت؛ ایشون راجع به «فهم اولیه» و «فهم ثانویه» حرف میزدند؛ افرادی هستند که ممکن است تحصیلات مرتبط با یک رشتهی خاص را نداشته باشند اما از یک آگاهی ذاتی برخوردارند. این افراد هر چیزی را که میبینند، بلافاصله برداشت اولیهای از آن را ثبت میکنند. مثل کامپیوتر، مثل حافظهی کوتاهمدت و بلندمدت! وقتی چیزی در حافظهی کوتاهمدت شما ثبت شود، وارد حافظهی بلندمدتتان خواهد شد! در غیر این صورت دچار آلزایمر یا فراموشی میشوید! مانند عملکرد کامپیوتر؛ تا فایلی در آن ذخیره نشود نمیتواند آن را به شما پس بدهد! این افراد هم به همین ترتیب، موضوع را سریعاً دریافت میکنند؛ یعنی فهم اول اتفاق میافتد. حالا در مرحلهی بعدیست که «دانش» باید به او تزریق شود. باید علم یک موضوع به او منتقل شود تا به فهم ثانویه و تکامل در عملکرد برسد. در غیر این صورت او در سطح همان فهم اول باقی خواهد ماند و اینجاست که «تقلید» اتفاق میافتد! و دریافتهای خود را به شکل کولاژی در هم ریخته و ناهمگون به خورد مخاطب میدهد!
باهوش و خوشسلیقه است؛ خوبها را خوب میشناسد؛ خوب دریافت میکند؛ اما توانایی و دانش کنار هم گذاشتن آنها را در خود نمیبیند! و نتیجهی کار او، کولاژی فاجعهبار خواهد شد که همانطور که گفتید؛ آبروی یک حرفه را خدشهدار میکند.
علیرضا شفیعی: برای اینکه اصول رنگشناسی را نمیداند. فرمها را نمیشناسد!
عبدالرضا محسنی: دقیقاً! چون هیچکدام از کارهایی که انجام داده حسابشده نبودهاند! چون فهم ثانویه اتفاق نیفتاده! فهم ثانویه یعنی اینکه؛ دانش کار را هم باید یاد میگرفته! این یعنی؛ «عدم وجود روش»! یعنی؛ «استایل»! یعنی چون استایل ندارد، هر کاری که در این حوزه انجام میدهد، مقطعی و زودگذر است!
علیرضا شفیعی: آن وقت است که باید یک نفر را پیدا کند تا کار او را اصلاح کند! به نکتهی خوبی اشاره کردید آقای دکتر؛ فقر دانش! در واقع همین کمبود دانش و ناآگاهی عمومیست
که باعث این «عدم وجود روش» شده است! ما هنوز نمیدانیم که معیارهای درست در پذیرش یک نفر به عنوان «طراح» چیست! و به همین علت هر کسی جرأت پیدا میکند که با
سوءاستفاده از ناآگاهی جامعه نسبت به این موضوع، خود را طراح بنامد.
عبدالرضا محسنی: ببینید؛ ما به جای اینکه خودمان یک اتومبیل یا هر کالایی را طراحی کنیم، همواره دوست داریم آنچه قبلاً طراحی شده است را داشته باشیم! چون خوب طراحی شدهاند! چون ما آموزشهای لازم را ندیدهایم! هیچ به سمت لایههای پایینی نمیرویم!
علیرضا شفیعی: یعنی سطح نگرش و بینش ما پایین است!
عبدالرضا محسنی: چون ما عبور نمیکنیم! اگر عبور کنیم اینطور نخواهد بود! البته در بعضی حوزهها مثل «فرش» عبور کردهایم! در زمینهی خوراک و غذا عبور کردهایم! غذاهای ما از باکیفیتترین غذاهای دنیا هستند! ما حوصله نداریم آقای مهندس! به همین دلیل است که عرض میکنم باید زمان بیشتری بگذرد تا عبور کنیم! و به همین دلیل است که هنوز «کلاسیک» دوست داریم!
علیرضا شفیعی: کاملاً با شما موافقم. چون هنوز نمیدانیم که چیزهای دیگری هم هست! خیلی از کسانی که کلاسیک را دوست دارند به این دلیل است که سبکها و روشهای دیگر را نمیشناسند. کلاسیک یک سبک مُرده است! در واقع؛ در دنیای امروز دیگر چیزی به نام «سبک» وجود ندارد! چیزی که امروز در دنیا اتفاق میافتد؛ تلفیقی از سبکهاست. امکانی به نام «تلفیق سبکها» که فضایی برای خلاقیت به وجود میآورد و رویکردهای متفاوت و متنوعی را در طراح برمیانگیزد. یکی با رویکرد «هایتِک» طراحی میکند؛ یکی با رویکرد کلاسیک!
سبک کلاسیک یا هایتِک یا آرتنوو یا آرتدکو یا … دیگر به تنهایی بار معنایی مستقل خود را از دست دادهاند!
محمدرضا کتابی: آقای دکتر حالا اگر موافق هستید کمی موضوع بحث را به داخل خانهها و مقولهی طراحی داخلی بکشیم! من معتقدم که یک طراح یا معمار داخلی، مثل یک پزشک است! کار او درمان یک نارسایی یا ناراحتیست! مثلاً کسی که در خانهی خود آرامش ندارد و به دنبال کسب این آرامش به یک معمار داخلی مراجعه میکند! به دنبال احساس لذت و راحتی! واقعاً چه کسی صلاحیت دیزاین خانهی من را دارد؟ چه کسی میتواند نسبتها و ارتباطات بین اجزای خانهی من را درک کند و آن حس لذت و آرامش لازم را در خانهام به وجود بیاورد؟
عبدالرضا محسنی: وقتی از طراحی داخلی صحبت میکنیم، در واقع از مجموعهی هنرهای تجسمی حرف میزنیم؛ دانش معماری داخلی به علاوهی فهم مهندسی. مگر ممکن است که یک طراح داخلی، مثلاً مجسمهسازی را بفهمد و بداند اما نتواند آن را به کار ببندد؟!
من افرادی را میشناسم که واقعاً نابغهاند! دانشجویانی داشتهام که در طول دورههای شش ماههای که برگزار میشوند به اندازهی یک فوقلیسانس معماری داخلی رشد کردهاند! واقعاً امروز شما میتوانید با گذراندن یک دورهی شش ماهه طراح داخلی خوبی شوید!
محمدرضا کتابی: سوأل من همینجاست! چهطور ممکن است که یک نفر ظرف مدت شش ماه به یک طراح یا معمار داخلی تبدیل شود؟ مگر ممکن است که ظرف این مدت کوتاه تمامی علوم این حوزه را دریافت کرد؟ آیا خروجی یک چنین شیوهی آموزشی میتواند خانهی مرا درست و اصولی طراحی کند؟ آیا من باید به این سیستم آموزشی و نتیجهی آن اعتماد کنم؟
عبدالرضا محسنی: بیایید موضوع را از یک زاویهی دیگر نگاه کنیم؛ خیلی از خانوادهها، نادانسته مسیر اشتباهی را برای فرزندان خود انتخاب و به آنها تحمیل میکنند. چندین سال از عمر آنها به هدر میرود و تازه بعد از گذشت مدتی متوجه این اشتباه میشوند. زمانی که شاید دیگر برای تغییر رشته و جایگزینی خیلی دیر شده است. در چنین شرایطی آن فرد باید چه کند؟ بنا به هر دلیلی نتوانسته به دنبال علایق خود برود. آیا باید دوباره سالها را از نو بگذراند و تاوان اشتباه خانواده را پس بدهد؟ جوان ما ذاتاً هنرمند است اما به اشتباه و اصرار خانواده وارد رشتهی مثلاً پزشکی شده! حالا بعد از گذشت چند سال متوجه این اشتباه شده. در چنین وضعیتی چه باید کرد؟ خیلی وقتها ما نمیدانیم که فرزندانمان را چگونه راهنمایی کنیم! آیا بعد از اینکه به اشتباهمان پی بردیم باز هم باید استعدادهای آنها تلف شود؟ اتفاقاً به نظر من این دورههای کوتاهمدت راهی برای جبران اینگونه اشتباهات است و خیلی به این نوع دانشجویان کمک میکند. ما دو نوع غذا داریم؛ نوع اول؛ غذای کلاسیک و نوع دیگر؛ فستفود!
علیرضا شفیعی: آقای دکتر؛ فستفود، سرطانزاست!
عبدالرضا محسنی: من نون و پنیر را هم فستفود میدانم! هر نسخهای باید آگاهانه تجویز شود.
علیرضا شفیعی: واقعاً چطور میتوان ظرف مدت شش ماه یا حتی یک سال این حجم سنگین اطلاعات و منابع علمی را وارد مغز یک نفر کرد؟ بعد از شش ماه او را طراح صدا بزنیم؟!
عبدالرضا محسنی: برای این حجم منابعی که شما دربارهاش صحبت میکنید، هفت سال هم کافی نیست!
علیرضا شفیعی: پس چطور در شش ماه ممکن است؟
عبدالرضا محسنی: من دربارهی موارد خاص صحبت میکنم!
علیرضا شفیعی: موارد خاص را بگذاریم کنار، آقای دکتر! من کارشناس رسمی دادگستری در زمینهی طراحی هم هستم. چندین پرونده در طول این سالها زیر دست من آمده که ریشهشان به همین تحصیلات ناقص و ناآگاهی طراحانش مربوط میشود. افرادی که در چنین آموزشگاههایی، دورههای کوتاهمدتی را گذراندهاند و وارد بازار کار شدهاند. و وقتی وارد فضاهایی که کار کردهاند میشوی، به چشم میبینی که کمبود دانش لازم در کارهایشان کاملاً مشهود است و آنجاست که عمق فاجعه را لمس میکنی!
عبدالرضا محسنی: بگذارید من حرفم را اصلاح کنم، شاید نتوانستم منظورم را آنطور که باید، برسانم! موضوع، فقط علاقهی دانشجو یا استعداد او نیست. ببینید؛ من نمیدانم مراکز یا آموزشگاههایی که شما میشناسید و اینچنین دورههایی را برگزار میکنند کجا و چه کسانی هستند؛ اما به عنوان مثال، دانشگاه تهران با یک سیستم مدیریتی کارآمد، افرادی را جذب میکند که یک رزومهی قبلی یا نمودی از آموزشهای اولیه را در آنها دیده است! کسانی که تا حدودی به نرمافزارها مسلط هستند و یا در دفاتر معماری کار کردهاند. به هر حال آن علاقه یا استعداد باید یک نقطهی شروعی داشته باشد. شکی نیست که شما نمیتوانید یک جامعه را از لحاظ کمّی به مسیری ببرید که در کوتاهمدت همهی مسائل و مشکلات آن حل شود.
علیرضا شفیعی: با توضیحاتی که فرمودید من حرف شما را میپذیرم. اما باز هم یک موضوع دیگری وجود دارد؛ کسی که فارغالتحصیل معماریست، ارگونومی نخوانده! کسی که دورهی خلاقیت را نگذرانده چطور میخواهد وارد فضای حرفهای طراحی داخلی شود؟
عبدالرضا محسنی: بحث جذاب شد. حالا به جایی میرسیم که باید پاسخی برای این پرسش پیدا کنیم که؛
اصلاً حرفهی معماری داخلی چه تفاوتی با طراحی داخلی دارد؟
علیرضا شفیعی: من معتقدم که طراح داخلی کسیست که درو اقع؛ در چارچوب فضا، چیدمان میکند. اما معمار داخلی تلاش میکند تا کار را از پایه، درست انجام دهد! معمار داخلی فضا را از تمام جوانب و زوایا میبیند. چون درسش را خوانده. ارگونومی را میشناسد. خلاقیت را به عنوان یکی از اصلیترین اجزای طراحی درک کرده…
محمدرضا کتابی: یعنی شما معتقدید که تحصیل دانش معماری در دانشگاهها برای کار حرفهای و ورود به دنیای طراحی و معماری داخلی کفایت میکنه و این فرد همان کسی است که صلاحیت این کار را دارد؟
ببینید؛ یک مقولهای وجود دارد به نام «گِشتالت»! گشتالت میگوید؛ حاصل جمع اجزاء با حاصل جمع کل هیچ وقت یکی نیست! یعنی طبق قاعدهی گِشتالت، هیچ وقت حاصل جمع یک و یک دو نمیشود؛ سه میشود و یا حتی بیشتر احتمالاً! منظورم این است که فرض کنیم یکی از همین افراد بااستعداد را برای تحصیل و کسب دانش معماری داخلی بفرستیم به مراکز آموزشی یا حتی دانشگاه. ارگونومی، مواد و متریال، خلاقیت، اسکیس، طرح یک و و و …! همهی اینها را یاد بگیرد! آیا این شخص پس از گذراندن این دورهها و آموزشها صلاحیت طراحی خانهی مردم را دارد؟
عبدالرضا محسنی: خب مگر شروع ماجرا از همین نقطه اتفاق نمیافتد؟!
محمدرضا کتابی: همینطور است. اما میخواهم بدانم که آیا برای همین «شروع»، همین کفایت میکند؟
عبدالرضا محسنی: در همه جای دنیا به این صورت است که؛ خودِ مراکز علمی ارتباطاتی با مراکز عملی دارند و فارغالتحصیلان خود را به آنها معرفی میکنند.
محمدرضا کتابی: میخواهم کمی بیشتر وارد لایههای عمیق تجربی شویم!
من معتقدم که در جامعهی امروز و اصلاً در هنر امروز، اینکه من فقط دانش یک کار و حرفه را داشته باشم، شاید پاسخ قابل قبولی برای آن کسی که در آن خانه زندگی میکند نباشد! من دنبال این هستم! من میخواهم به این برسم که؛ من به عنوان یک طراح یا معمار داخلی چه چیزی باید داشته باشم که بتوانم خانهی یک نفر را طراحی کنم؟ وقتی در مورد آرکیتایپها صحبت میکنیم، به لایههای ناخودآگاه جمعی ما برمیگردد. که ما بناست برای چه کسی طراحی کنیم؟ آن شخص یک انسان است؛ با ژن یک انسان. با یک پیشینهی تاریخی! با یک گذشته؛ پدر و مادرش، خانوادهاش؛ سبک زندگی و لایفاستایل منحصر به فردش. درون این پکیج، مذهب هست؛ تاریخ هست؛ این فرد مثلاً یک ایرانیست! ماها لایههای عمیقی داریم! بگذارید اینطور موضوع را مطرح کنم که؛ کسی که اینقدر پیچیده است و ظاهراً از لایههای اولیهی زندگیاش هم عبور کرده مشتری ماست. کسی که فقط دوست دارد یک اتومبیل مدل بالای خاص سوار شود، احتمالاً مشتری ما نیست؛ در واقع این فرد، هنوز در لایههای پایین هرم مازلو قرار دارد! چون هنوز در لایهای به سر میبرد که نیاز دارد تشخص خودش را به رخ بکشد! هنوز در حال مرتفع کردن نیاز قسمت عقدههای درونی خودش است. میخواهم بگویم؛ کسی که به قول فرمایش آقای دکتر محسنی، عبور کرده و از نیازهای اولیهی زندگیاش رد شده؛ حالا نیاز به آرامش دارد! حالا یک مشتری واقعی که به دنبال آرامش میگردد به یک طراح یا معمار داخلی رجوع میکند. حالا آن مؤلفههایی که دربارهاش صحبت کردیم کنار هم بچینیم؛ هنوز باید دانش و دانشگاه را مهمترین عنصر این اتفاق بنامیم یا چیزهای دیگری هم باید وجود داشته باشد؟ چطور ممکن است که مشتری پس از اتمام کار بگوید؛ چقدر خوب! چقدر حال من خوب است!
حرف من این است که؛ بعضی چیزها را در دانشگاه به بچهها یاد نمیدهند!
عبدالرضا محسنی: من فکر میکنم که پیش از هر چیز باید عشق به کار وجود داشته باشد. آزمون و خطاهای متعدد و مشق مستمر و مداوم باعث ایجاد «تجربه» خواهد شد و این تجربه، شاید همان حلقهی مفقودهای باشد که شما دربارهی آن صحبت میکنید.
محمدرضا کتابی: پس شما دو گزینه به «دانش» اضافه کردید! عشق و تجربه!
عبدالرضا محسنی: دانش، بدون این دو آیتم، اصلاً کار نمیکند و اصلاً صنعتی اتفاق نمیافتد!
محمدرضا کتابی: با شما موافقم! پس اگر کسی که دیزاین میکند را به مانند یک پزشک در نظر بگیریم؛ ابتدا باید بیمار را معاینه کند تا بتواند بهترین تشخیص را ارائه بدهد. و اینجاست که آن تجربه به کمک دانش میآید.
فرآیندی داریم به نام دیزاین بریف یا تفهیمنامهی طراحی (Design Brief)! یعنی پیش از شروع طراحی برای هر مشتری، حتماً تحقیقات و مطالعات اولیه انجام شود. زمانی که من برای برخی افراد، کار دکوراسیون داخلی انجام میدادم، 70 صفحه بریف پُر میکردیم. یکی از کارهایی که انجام میدادیم این بود که؛ به چند نفر از دانشجوها آموزش داده بودیم که به خانهی مشتری میرفتند، با خانوادهی آنها وقت میگذراندند و لااقل یک هفته با آنها زندگی میکردند تا متوجه بشوند که مشتری دقیقاً چه چیزی میخواهد؟ نیازها و خواستههای آنها را بررسی و آنالیز میکردیم و بعد تازه وارد مبحث طراحی میشدیم. هنر ما ترجمهی درست نیازهای مشتریست. به عنوان یک طراح باید بتوانیم خواستهها و نیازهای مشتری را به زبان فرم، رنگ، حجم و … ترجمه کنیم. در غیر این صورت، من برای خودم طراحی کردهام نه برای او! عکس این قضیه هم صادق است؛ اگر صرفاً با سلیقه و خواست مشتری حرکت کنیم، پس جایگاه طراح و معمار داخلی کجاست؟ بعد از تکمیل پروژه، آیا آن خانه را باید پروژهای از خود بدانیم یا طرحی از خودِ مشتری؟! و یا محصول مشترک؟!
عبدالرضا محسنی: شما اگر به تاریخ هم نگاه کنید با موارد اینچنینی بسیاری مواجه خواهید شد. در طول تاریخ هیچگاه یک اثر معماری شاخص به نام خالق اثر ثبت نشده است. نگاه کنید به خانهی بروجردیها! خانهی طباطباییها! خانهی عامریها! برای اینکه معمارباشی آنها جزوی از خانوادهی آنها به حساب میآید.
محمدرضا کتابی: یعنی اگر من اهل محدودهی خاصی از شهر هستم، صلاحیت کار در مثلاً بالای شهر را ندارم؟ چرا؟ چون من اصلاً به آن شکل زندگی نکردهام؛ چون به آن شکل غذا نخوردهام؛ به آن شکل مسافرت نرفتهام؛ یعنی اصلاً منِ نوعی به آن فرهنگ تعلق ندارم! پس اجازه و صلاحیت کار حرفهای با آن محدودهی مکانی و فرهنگی را ندارم! مگر اینکه یک دورهی تکاملی را نزد آنها بگذرانم و معمارباشی آنها شوم!
عبدالرضا محسنی: میشود اینطور تعریف کرد که؛ معمارباشی حتماً نیاز نیست در آن خانه و با آن خانواده زندگی کند اما مانند یک پزشک متخصص (که برای درمان یک بیماری خاص تخصص دارد) که با بیمار خود حرف میزند و مشورت میکند، یک طراح هم باید در زمینهی خاصی متخصص باشد و درست مثل یک پزشک میبایست زمان زیادی را صرف مشورت با مشتری و شناخت علایق، سلایق، نیازها و خواستههای او کند. بدین ترتیب راه کوتاه و هموار خواهد شد.
محمدرضا کتابی: پس شما معتقدید که یک طراح هم باید گرایش و تخصص خاصی داشته باشد و مثلاً اگر کسی از من سراغ طراح داخلی برای یک طراحی یک رستوران گرفت، مستقیماً او را به مهندس شفیعی ارجاع بدهم.
عبدالرضا محسنی: و یا اینکه طراح همان کاری را بکند که شما با تهیهی دیزاینبریف انجام دادی. تا حد امکان تحقیق کند؛ خود را به موضوع نزدیک کند و دانش، آگاهی و تخصص لازم را به دست بیاورد.
محمدرضا کتابی: به عنوان یک پزشک عمومی برویم و تخصص بگیریم!
عبدالرضا محسنی: کاملاً. متأسفانه ما آدمهای کمحوصلهای هستیم. عبور نمیکنیم؛ همانجا میمانیم! و چون میمانیم، نمیتوانیم مشکل را حل کنیم!
محمدرضا کتابی: پس تا اینجای بحث، متوجه شدیم که؛ ماجرای معماری داخلی قصهی «ببینُ بچین» و «خوشسلیقگی» نیست.
عبدالرضا محسنی: که در این صورت با یک کلاژ روبرو خواهیم شد!
محمدرضا کتابی: دقیقاً! مهارتها و علومی هستند که از دورهی مدرن به ما رسیدهاند که اصلاً باید باشند. پُستمدرن، پذیرفتن مدرنیته و عبور کردن از آن است نه رد آن! پس ما نیاز به دانش، تکنیک، روش و البته چیزی به نام «تجربه» داریم! تجربه، دریافت درونی ما از اتفاقاتیست که تا امروز انجام دادهایم!
با این حساب؛ دیزاین، چیزی جز بازیگری نیست! بازیگری به سبک «استانیسلاوکی» نه به سبک «برشت»! یعنی فضای بازیگری به سبک استانیسلاوکی به ما میگوید که ما باید خود نقش بشویم! وقتی خود نقش بشویم، خودمان را بازی میکنیم. فرق منِ طراح با یک فرد معمولی در این است که؛ من برای خودم طراحی میکنم و طراحی را بلدم؛ اما آن فرد، طراحی را بلد نیست ولی میخواهد برای خودش طراحی کند! حالا ما باید چه کنیم؟ به نظر من؛ پیش از هر چیز، ما باید خود او شویم! یعنی ما باید خودِ مخاطب بشویم و در نقش او فرو برویم! با او یکی شویم! وقتی خودِ مخاطب بشویم، برای خودمان هم که طراحی کنیم، در واقع برای او طراحی کردهایم و همیشه بهترینها اتفاق میافتد.
علیرضا شفیعی: این درسته! مثال استانیسلاوسکی، مثال خیلی خوبی بود. طراحان ما لازم است که برای رسیدن به آن چیزی که آقای دکتر دربارهی زندگی کردن در درون خانوادهها و ارتباط گرفتن با نفس نیازها و خواستههای مخاطب گفتند به سبک استانیسلاوسکی با نقش خودشان یکی بشوند تا خروجی کار از خودِ زندگی بیرون بیاید!
محمدرضا کتابی: آقای دکتر لاهیجی خیلی ساکت نشستهاند. من حقیقتاً از ایشان خیلی آموختهام. آقای دکتر، به نظر شما آیا بهتر نیست که اصولاً مبحث دیزاین را به زیرلایههای اجتماع و درون مردم جامعه بیاوریم؟ من فکر میکنم موضوع دیزاین باید آنقدر در فرهنگ مردم ما جاری شود که هر دانشآموختهی طراحی از هر شهر و هر محدودهای، مستقیماً تهران را هدف تجارت قرار ندهد و در شهرهای دیگرمان هم فرهنگ این حرفه عملی شود.
اگر منِ نوعی، مثلاً اهل شهر یزد هستم، با همان ژن یزدیِ خودم طراحی و دیزاین را فرا بگیرم و بعد از آن، جعبه ابزارم را بردارم و به شهر یزد بروم و توانمندیهای خودم و دیزاین را به عنوان یک نیاز در شهر خودم منتشر کنم. آرزوی طراحان ما حتماً کار در تهران و مثلاً منطقهی خاصی نباشد. دفتر طراحی خودشان را در شهر خودشان راهاندازی کنند و توسعه بدهند. چه باید بکنیم که این اتفاق بیفتد؟
رضا لاهیجی: من تقریباً 20 سال است که مشغول تدریس و آموزش هستم. الان دو سه سالی هست که دیگر در رشتهی خودم درس نمیدهم! فقط یک روز در هفته در دو دانشگاه، چند کلاس برداشتهام. راستش خیلی خسته شدهام؛ هر جا که میروم، میبینم که چقدر «خطای سیستمی» وجود دارد! دلم به حال این رشته میسوزد! به نظرم باید این موضوع را از ریشه، آسیبشناسی کنیم! نه فقط در آموزش عالی بلکه از دبستان و آموزش ابتدایی. متأسفانه وقتی حرف از نقد و آسیبشناسی به میان میآید، دوستان کمی دلخور میشوند! به زعم من؛ سیستم آموزش و پرورش در کشور ما با مشکلات زیادی دست به گریبان است!
محمدرضا کتابی: بله. Learning با Education خیلی با هم فرق میکنند!
رضا لاهیجی: خانوادههای امروز ما آنقدر درگیریهای ذهنی زیادی دارند که فرصت زیادی برای پرورش و تربیت هدفمند فرزندانشان ندارند. فرزندشان از کودکی به همین شکل رشد میکند و هر سال که به مدارج بالاتر میرود، اوضاع خرابتر میشود! یعنی خطای سیستمی بیشتر میشود. نوجوانها و جوانان امروز ما اصلاً از فرهنگها و باورهای کشورشان چیزی نمیدانند. باری به هر جهت رو به جلو حرکت میکنند! ما در بحث آموزش و پرورش با مشکلات ریشهای و بنیادین مواجه هستیم. بچهها فقط درس میخوانند که خوانده باشند! و صرفاً مدرک بگیرند!
علیرضا شفیعی: با شما موافقم. همهی ما بارها با چنین فضایی روبرو بودهایم! دانشگاه برای مدرک و نه برای کسب دانش! به موضوع خوبی اشاره کردید.
رضا لاهیجی: خیلی وقتها سر کلاس به شاگردانم میگویم؛ درس، تعطیل! بیایید میزها را به هم بچسبانیم، دور آن بنشینیم و فقط با هم حرف بزنیم! سعی میکنم در کلاسهای درسی که برگزار میکنم از زندگی بگویم. از واقعیتها!
80 درصد درسهای دانشگاه انجمن مبل را من نوشتم؛ رشتهی طراحی مبلمان به پیشنهاد بنده راهاندازی شد! خیلی در این زمینه کار کردم! اما مشکل آموزشی ما ریشهای و بنیادین است. بعد میپرسیم که چرا کشور ما پیشرفت نمیکند؟! متأسفانه سیستم یا مجموعهی مدیریتی، معلمی و شاگردی امروزمان با مشکلات عدیدهای دست و پنجه نرم میکند که به این سادگیها اصلاح نخواهد شد و نیاز به تفکر سیستمی و کار گروهی دارد.
محمدرضا کتابی: موضوع آموزش و پرورش، مبحث کلیدی و مهمیست. حالا برگردیم به ادامهی بحث قبلی؛ ما چطور میتوانیم مقولهی دیزاین را به عنوان یک اتفاق زیباییشناسانه، به زیرلایههای جامعه تعمیم بدهیم؟ چطور باید با مردم ارتباط برقرار کنیم؟
رضا لاهیجی: موضوع اصلی این است که؛ اصولاً ما مردم را فراموش کردهایم! در هر کشوری، و در هر صنف و رستهای، وقتی ارتباط شما با مردم قطع شود، اوضاع به هم میریزد! در همهی جنبهها، مردم فراموش شدهاند!
مجموعهی مدیران شهریمان هم مردم را فراموش کردهاند، و این فقط محدود به تهران نیست. در شهرهای دیگر هم کمابیش این اتفاق افتاده است! در شهرهایی که مردم با شهر ارتباط نزدیک دارند، شهرشان پیشرفتهای ملموس و محسوسی کرده است و مردم هم شهرشان را دوست دارند. ما شهرهایی داریم که به مراتب بسیار پیشرفتهتر از پایتخت هستند، اما کسی دربارهی آنها حرفی نمیزند! من به دلیل سخنرانیهای متعددی که در سطح کشور دارم، دائماً مشغول ایرانگردیام و شهرهای زیادی را مورد بررسی قرار دادهام. به نظر شما در حال حاضر یکی از بهترین شهرهای ایران کدام است؟
محمدرضا کتابی: با وضعیت موجود؛ به نظر من هر جایی به جز تهران میتواند یکی از بهترین شهرهای ایران باشد!
رضا لاهیجی: قزوین! من، هشت سال مشاور شهردار قزوین بودم. دربارهی تمامی مسائل ریشهای مشورت میکردند؛ مداوم و مستمر. از خودِ شهردار تا تمام معاونان و مسئولان سازمان!
محمدرضا کتابی: چقدر عالی! کمتر با چنین عملکردی مواجه شدهایم…
رضا لاهیجی: دقیقاً. و به همین دلیل است که از قزوین به عنوان یک مثال شاخص و موفق شهری نام بردم. تمامی بخشهای شهری، حتی واحد اتوبوسرانی شهر هم برای ساماندهی امور، خود را ملزم به مشاوره میدانستند. و به همین خاطر است که این شهر اینقدر خوب پیشرفت کرده! چون جوانهای متخصص را بر سر کار آورد. مدیریت و سرپرستی امور را به کاردانَش دادند و از کارشناسان، مشورت گرفتند. در واقع؛ در سیستم مدیریتیشان، ضابطه بر رابطه ارجح بود. و نتیجهاش هم این شده است که شهروندانش، شهرشان را دوست میدارند. و پاسخ پرسش شما هم همینجاست؛ به این ترتیب است که میتوان مقولهای همچون زیباییشناسی را به زیرلایههای یک جامعه تعمیم داد!
محمدرضا کتابی: مقالهای میخواندم، به نام «خانه به عنوان نمادی از خود» از «کلی کوپر» یکی از استادان دانشگاه برلین1. این مقاله، فوقالعادهست! و دقیقاً به همین موضوع میپردازد و ماجرا را از بُعد هِرمنوتیک نگاه میکند؛ که من خانهی خودم را طراحی میکنم! به جملهی خیلی درستی اشاره کردی؛ ما مردم را فراموش کردهایم! و این بزرگترین اشتباه ماست! یعنی آن مخاطبی که قرار است، دیزاین برای او اتفاق بیفتد، فراموش شده! ما هنوز در دنیای مدرن دستوپا میزنیم! کسی که خانهی خودش را میچیند، در واقع خودش را میچیند! چیزی به نام ساین یا نماد وجود دارد که این «من» را تشکیل میدهد! و این «من» یکیست! هیچکس مثل منِ من نیست! این «من» است که خانهاش را میچیند! به سراغ معمار داخلی میروم، اما در آخر این «من» هستم که خانهام را میچینم! اما از آن متخصص کمک میگیرم. به سراغ یک طراح داخلی میروم و مثل یک پزشک، مشکل و دردم را با او در میان میگذارم تا او کمکم کند. لایههای عمیقی از روانشناختی در این پروسه نهفتهست. در این فرآیند، اگر ما فرد درونگرایی هستیم، خانهمان پُر از کمد است؛ اگر برونگرا هستیم، خانهمان پُر از ویترین است. این خیلی فوقالعادهست! من میگویم در آخر بایستی به اینجا برسیم که ما نرویم و بگوییم که من برای تو طراحی میکنم! بلکه ماجرا را اینطور بیان کنیم که؛ من به شما کمک میکنم تا خانهتان را طراحی کنید.
همهی مردم پاریس، شهردار شهرشان هستند! هرکسی خودش، زندگی خودش را میسازد، اما اینجا اینطور نیست! از بچگی آنقدر همه چیز را برایمان دیکته کردهاند که اصلاً ارادهای از خودمان نداریم! نمیتوانیم برای خودمان، برای خانهمان و برای هر اتفاق زندگیمان تصمیم بگیریم و در بودن یا نبودن آن مشارکت داشته باشیم. نمیتوانیم بگوییم؛ برای دیزاین خانهام به من کمک کنید! ما باید به جایی برسیم که بچههایمان از مدرسه تا دانشگاهها یاد بگیرند که باید برای خودشان تصمیمسازی کنند. همان بحث آموزش و پرورش بنیادین که شما فرمودید.
رضا لاهیجی: اگر بخواهیم این موضوع را آسیبشناسی کنیم؛ همانطور که گفتم، در درجهی اول؛ مقولهی آموزش و پرورش را باید مد نظر قرار دهیم. در درجهی دوم؛ ارتباطمان را که با مردم قطع شده است بازسازی و ترمیم کنیم. و در درجهی سوم؛ خودمان را از یاد نبریم!
ما در تمام دانشگاههای هنری کشور، وقتی دربارهی مقولهی هنر بحث میکنیم، تاریخ هنر غرب و سبکشناسی غرب را فرا میگیریم. من به خاطر علاقهای که به ایران داشتهام، مطالعه و تحقیقات بسیاری کردهام. و قاطعانه میگویم که ایران دهها برابر غرب، تاریخ هنر در دل خود دارد. اما متأسفانه کسی آنها را به رشتهی تحریر درنیاورده است! و بالطبع، چیزی از آنها تدریس نمیشوند. همهی آنها پراکندهاند!
محمدرضا کتابی: این اصلاً از همان آرکیتایپهاست. همان عِرق ایراندوستی! کهنالگوها! اینها کهنالگوهای ما هستند؛ درست است که ما خودمان را فراموش کردهایم!
رضا لاهیجی: من همیشه یکی از آرزوهایم این بوده که «پرشین دیزاین» یا طراحی ایرانی را راه بیندازم. ما خودمان، تاریخمان و گهوارهی تمدنمان را فراموش کردهایم و این یعنی اینکه؛ ما ایران را فراموش کردهایم!
محققان و دانشمندان خارجی بسیار زیادی از سراسر دنیا به ایران میآیند تا فرهنگ و تاریخ ما را از نزدیک لمس کنند؛ اما خودمان به آن بهاء نمیدهیم. یکی از همین دوستان خارجی که برای بازدید از موزهی مبل ایران دعوت شده بود میپرسید که؛ مگر شما در گذشته مبل هم داشتهاید؟ و وقتی که با چهارپایهی رُس قرمزی مواجه شد که تاریخ آن به 8000 سال پیش برمیگردد، شگفتزده شده بود! وقتی صندلی مِفرغی 3700 سالهمان را دید، طاقت نیاورد و فریاد کشید که؛ شما ملت ایران با این تمدن غنی، امروز چه میکنید؟ طراحان ایرانی کجا هستند؟ طرحهای ایرانی کجا هستند؟
میخواهم بگویم که متأسفانه در دانشگاههای ما هم در این زمینه اصلاً مطالعاتی صورت نگرفته. خیلی دارم در این زمینه تلاش میکنم. حتی با سازمان ملل هم در اینباره مکاتبات و مذاکراتی داشتهام و امیدورام این تلاشها به ثمر بنشیند. در حال حاضر، کشورمان به سه نوع آموزش کلیدی در این زمینه نیاز دارد تا شاهد رشد و توسعهی هنر و صنعت طراحیمان باشیم. اتفاقاً این موضوع را به نمایندهی سازمان ملل هم گفتم؛
اصل اول؛ آموزش در حوزهی زیباییشناسیست. که اصلاً بدانیم که چیزی زیباست؟ و اصول زیباییشناسی چیست؟ و چرا بایستی آن را رعایت کرد؟
دوم؛ مدیریت طراحی (Design Management). ما در حوزهی مدیریت در همهی ابعاد آن به شدت دچار فقر و مشکل هستیم. در زمینهی دیزاین هم همینطور!
و سوم؛ پرشین دیزاین! مخصوصاً در این زمینهی آخر که نمایندهی سازمان ملل هم قول همکاری و کمکهای لازم را داد. تازه من متوجه شدم که ایشان رئیس بخش آموزشی سازمان ملل در حوزهی خاورمیانه هستند. آنها ایران و تاریخ ایران را یک افتخار کهن میدانند اما خودمان در این زمینه کاری انجام نمیدهیم. لازم است تا کمی در اینباره اقدام کنیم. در صفحات سازمان ملل هیچ اسمی از طراحی ایرانی نیست! سالهاست که خبری از ما در دنیا نیست!
ما سالها از دنیا عقبتر هستیم و مشکل اینجاست که دیدگاه ما سیستمی نیست! باید نوع نگرش و تفکرمان را تغییر بدهیم تا در دنیا حرفی برای گفتن داشته باشیم؛
مادامی که سیستماتیک فکر نکنیم و نگرش سیستمی نداشته باشیم، پیشرفت نخواهیم کرد!
1. کتاب «مبانی فلسفی و روانشناختی ادراک فضا»/ نشر خاک/ مقالهی سوم؛ ترجمهی آرش اربابجلفایی.